به احترام بهرام بيضايي
روزبه كردوني
مواجهه نسل ما با بهرام بيضايي از لحظهاي آغاز شد كه «روايت دوباره شأن پيدا كرد»؛ جايي كه در جهان قصههاي او، همگان حضور دارند و آزادي تمرين ميشود. او روايت را از حاشيه به متن آورد و نشان داد انسان، پيش از هر نقش، « صدا»ست٭ . در روايتهايش بارانِ «رگبار» بر شانههاي تنهايي ميبارد؛ « كلاغ» خبر نيست، خودِ خبر است و تاريخ با «مرگ يزدگرد» به دادگاه ميآيد تا پرسش بر پاسخ پيشي بگيرد و از زبان زنِ آسيابان به موبد بگويد: اگر پندنامه ميفرستي، اندكي نان نيز بر آن بيفزا كه مردمان از پند سيرند و بر نان گرسنه. او نشان داد كودكي از جنوب، با زني به نام «نايي»، خانه را از نو معنا ميكند و «باشو، غريبه كوچك» نامِ انسانيت ميشود. آن سوتر، در «سگكشي» زني شجاعانه قدرت و فساد را برملا ميكند و آن كه خود را بازيگردان ميپندارد، به گرگها سپرده ميشود و شبهايي هست كه «وقتي همه خوابند» روايت بيدار ميماند.
بيضايي در سينماي ايران، همان جايگاهي را ساخت كه در جهانِ سينما از آن به عنوان «روياپردازيهاي يكنفره و بيهمتا» ياد ميكنند ؛ سينمايي مولفانه كه تقليدپذير نيست، زيرا از درونِ يك ذهن، يك زبان و يك اخلاق برميخيزد. « او فيلمسازِ جريان نبود؛ خودِ جريان بود» . در فيلمش جهاني كامل داشت، با قواعد، ريتم و وجدان مستقل؛ جهاني كه پس از خاموشي خالقش هم به حيات ادامه ميدهد. تاثير او نه در تعداد آثار كه در تغيير معيار ديدن است: سينما به مثابه تجربهاي انساني، نه سرگرمي گذرا. حاصل اين مواجهه روشن است: «روايتي كه به ژرفاي شاهنامه تكيه كند و در صداي ليلا، دختر ادريس امتداد يابد، نه اسطوره ميميرد و نه انسان فراموش ميشود». روايتي كه- به تعبير استاد شفيعيكدكني- «آسمان سبزِ صبح را ميشكافد و به رنگهاي بيكران ميرسد».